امروز چه روز قشنگی بود. البته تمام روزها قشنگ اند اما بعضی از روزها به صورت خاصی به انسان انرژی و حس دوباره شکفتن را می بخشند.
دیشب تا دیروقت بیداربودم؛ با دوستانم یک عالمه حرف زدیم، خندیدم و درد دل کردیم و برای سومین بار فیلم «استخوانهای دوستداشتنی » را تماشا کردم. اینفیلم درسال 2009 توسط پیترجکسون کارگردان نیوزلاندی هالیود تهیه و کارگردانیشده و دسامبرهمان سال در آمریکا و سایرکشورهای جهان برروی پرده نقره ای رفت.
پیترجکسون تا کنون موفق به کسب سه جایزه اسکار و 93 جایزه دیگر شده است.یکی از مشخصه این کارگردان نیوزلاندی هالیود ساخت فیلم های پرهزینه است؛ وی تاکنون فیلمهای موفق مانند: ارباب حلقه ها اثر« جان رونلد روئل تالکین » و کینگ کنگ را درکارنامه خود ثبت کرده است.
فیلم استخوانهای دوستداشتنی اقتباسی ازرمان پرفروشی با همین نام نوشته«آلیس سیبالد» در سال 2002 است. قهرمان فیلم دخترچهارده ساله ای به نام سوزیکیوسالمون است؛ نوجوان شاداب با موهای قهوه ای که از جانب همسایه اش که مردمیانسال و مرموز است مورد تجاوزقرارگرفته و به قتل می رسد. با آنکه داستان تقریبا تخیلی است اما امروز در کشورهای مانند افغانستان به یک واقعیت تلخ تبدیل شده است. قهرمان فیلم با زبان معصومانه، کودکانه و جذاب رویدادهای پس از مرگش را روایت میکند. لحن کودکانه سوزی طی سالها پس از مرگش همچنان حفظ می شود. وی به روایت ماجراهایی که درطولده سال پیرامون خانواده اش، دوستان، پلیس وحتی قاتلش رخ میدهد می پردازد. راوی همچنین توصیفی ساده و صمیمی از دنیای که درآن مستقر شده را ارائه میدهد که بیننده را تا پایان فیلم مجذوب خود می سازد.
از فیلم که بگذریم، صبح زود بیدار شدم. احساس عجیبی داشتم؛ دست و صورت ام را شستم. کت سیا وکفشهای کتانی ام را پوشیدم، پله های آپارتمان چهارطبقه یی را مثل باد پائین رفتم. وقتی درحیاط رسیدم هوا کمی بارانی بود و من هم که عاشق قدم زدنزیرباران. دوچرخه را گرفتم و بطرف مکانی که دوستانم را باید ملاقات میکردمراه افتادم .
درمسیر راه همه اش به این فکر میکردم؛ ما انسان افغانستانی در کدام جای این کره خاکی هستیم؟ اگرماهم جزء ساکنین این کره خاکی هستیم پس چرا مثل دیگران نباید باشیم؟ چرا هرروز باید همدیگر را قتل عام کنیم؟ چرا باید گوش و بینی زنانیکه ازسنت های کهنه خسته شده اند و میخواهنداز زنجیرهای برده گی رهایی یابند را ببریم .
بهرحال وقتی در مرکز شهررسیدم، با دوستانم رفتیم دریک قهوه خانه. از در قهوه خانه که وارد شدیم بوی قهوه همجا را گرفته بود. احساسیکه تنها زمانی به انسان دست میدهد که بادوستانت هستی؛ با آدمهای که هرگز ازحرف زدن با آنها خسته نمی شوی. این حس زیبایی است که دردنیای آوارگی همه ما با آن نیازداریم.
نزدیک غروب وقتی بسوی خانه می آمدم هنوز باران می بارید و باد شدیدی هم میوزید، کفشهایم غرق آب شده بودند وگونه هایم سرخ. انگاربدن سرتاپا خیس ام. دیگر سردی رااحساس نمی کردم! شاید دلیلش گرمای محبت تو باشد؛ اری تو تنهاکسی هستی که مرا درک میکنی